Tuesday , 19 March 2024

زندگی که به نیمه می‌رسد، پوچی زنگ خانه را می‌زند

آنیل گومس، تی.ال.اس — سال ۱۷۹۱، یک بانوی نجیب‌زادۀ اتریشی به ایمانوئل کانت نامه‌ای می‌نویسد و از او طلب کمک می‌کند. خانم عاشق مردی بوده که به دیدۀ او همۀ کمالات ممکن را در خود داشته. اما همین خانم به معشوق خود دروغی گفته بود و حالا به‌دنبال راهنمایی می‌گشت.

من این شخص را آزرده‌خاطر کرده‌ام، به‌سبب دروغی درازمدت، که اینک بر او فاش ساخته‌ام. هرچند در آن هیچ چیز نامناسبی برای شخصیت من نبود؛ کاری در زندگی نکرده‌ام که نیازمند پنهان‌کاری بوده باشد. بااین‌حال همان دروغ کافی بود، و عشق او از میان رفت. به‌سان هر مرد شریفی، او از ادامۀ دوستی امتناع نکرد. اما آن حس درونی که زمانی بی‌اختیار ما را به هم پیوند می‌زد، دیگر در کار نیست. آه… قلبم هزار پاره شده است! اگر آن‌همه کتاب‌های شما را نخوانده بودم، به‌یقین اکنون زندگی خویش را پایان داده بودم.

داستان پایان خوبی ندارد. پاسخ اولیۀ کانت گرم اما نامناسب بود، از جنس همان چیزهایی که فیلسوفان هنگام مواجهه با واقعیتِ آشفتۀ روابط انسانی می‌نویسند: «خب، ما باید تمایزی بگذاریم بین کسی که مشخصاً دروغ می‌گوید و کسی که صرفاً حقیقت را بیان نمی‌کند…». اما کانت به نامۀ دوم این بانو پاسخ نداد، نامه‌ای که به‌نحوی تأثرآور گویای این بود که تا چه حد زندگی خویش را فاقد معنا می‌یابد، و درعوض آن نامه را برای دوستی فرستاد تا هشداری باشد «نسبت به سرگشتگی‌های تخیل ناب». ماریا فون هربرت در سال ۱۸۰۳ خودکشی کرد.

الان به‌نظر مسخره است که کسی برای کانت (یا هر فیلسوف دیگری) نامه بنویسد و از او دربارۀ زندگی عشقی‌اش راهنمایی بخواهد. از نظر بسیاری از فیلسوفان، هدف فلسفه چنین چیزی است: فلسفه یعنی فهمیدن یک موضوع مشخص، نه دادن راهنمایی‌های عملی. و نباید از کسی که قلمرو اخلاق را می‌فهمد انتظار داشته باشیم که بتواند ما را در زمینۀ اخلاق راهنمایی عملی کند، همان‌طور که از کسی که آیرودینامیک می‌فهمد انتظار نداریم بتواند هواپیما بسازد. کی‌رن ستیا فکر دیگری دارد. او در مقامِ فیلسوفِ دانشگاهی آموزش دیده و وارد اجتماع شده و کتاب‌های علمی و مهمی دربارۀ عقل، شناخت و عمل نوشته است. اما کتاب جدید او را با طیب خاطر باید در قفسۀ «خودیاری» کتابفروشی‌ها گذاشت. کتاب او اثری فلسفی است. اما این اثر فلسفی بناست شما را در مورد مسئلۀ میانسالی یاری کند.

من الان ۳۷ سال دارم، یعنی دو سال بزرگ‌تر از ستیا در آن ایامی که اولین نشانه‌های بحران میانسالی خود را احساس کرد. مثل او، من هم دوستان و خانواده‌ای دارم، و شغلی مناسب به‌عنوان استاد فلسفه در یکی از بهترین دانشگاه‌ها، به اضافۀ همۀ برکات و نعماتی که از عضویت ثابت در طبقۀ بورژوا می‌توان کسب کرد. اما برای ستیا همۀ این دستاوردها چیزی پوچ بود. «وقتی درنگ کردم و به زندگی خود اندیشیدم، که بسیار سخت برای ساختنش کار کرده بودم، آمیزه‌ای ناهمساز از نوستالژی، تأسف، تنگناهراسی، تهی‌بودن، و ترس را احساس کردم».

اینکه یک استاد فلسفه احساس پوچی و تهی‌بودن بکند چیزی نیست که دل آدم را به درد بیاورد و ترحم برانگیزد. اما فقط ستیا نیست که چنین احساسی دارد. در سال ۲۰۰۸،

فرآیند بزرگ‌شدن یک‌جور غربال‌شدن تدریجی گزینه‌هاست

دو اقتصاددان به نام‌های دیوید بلنچ‌فلاور و اندرو اوسوالد مقاله‌ای منتشر کردند با عنوان «آیا بهزیستی در چرخۀ زندگی U‌شکل است؟»۱. این مقاله بیان می‌کرد که بهزیستی افراد -احساس ذهنی‌شان از اینکه چقدر زندگی‌شان خوب است- در طول زمان تغییر می‌کند. در ابتدای بزرگسالی و در سنین پیری بهزیستی بالاست، اما در میانۀ زندگی افول می‌کند، به‌ویژه در دهه‌های چهل و پنجاه‌سالگی. این منحنی U‌شکل شاهدی است تجربی بر وجود بحران میانسالی. (ستیا متذکر می‌شود که در کشورهای درحال‌توسعه این منحنی کمتر مشخص است. درواقع این بحران بیشتر در زمرۀ مشکلات کشورهای جهان اول است). پس با اینکه احساس پوچی و تأسف در ستیا اندکی زودتر از سن رایج ظهور کرده است، اما پدیده‌ای فراگیر را نشان می‌دهد.

بحران میانسالی چه مشخصاتی دارد؟ ستیا می‌گوید در شکل‌های متفاوتی بروز می‌کند: گاهی فرد احساس می‌کند زندگی‌اش تهی است؛ گاهی فردْ غصه‌دارِ گزینه‌هایی می‌شود که زمانی در برابرش گشوده بودند ولی دیگر از دست رفته‌اند. از نظر خیلی‌ها، بحران میانسالی حاوی اندیشۀ مرگ و فناپذیری است.

بیایید ازدست‌رفتن گزینه‌ها را در نظر بگیریم. من زمانی در زندگی‌ام می‌توانستم فضانورد بشوم. زمانی در زندگی‌ام می‌توانستم کارمند بشوم. این گزینه‌ها دیگر به‌روی من بسته شده‌اند. فرآیند بزرگ‌شدن یک‌جور غربال‌شدن تدریجی گزینه‌هاست. طوری که وقتی به سن و سال من برسید، تا حد زیادی شکل زندگی‌تان دیگر تعیین شده است، مگر اندک فرصت‌هایی برای ایجاد تغییرات سطحی در اینجا و آنجای زندگی. ازدست‌دادن این گزینه‌ها آدم را آزار می‌دهد، حتی اگر هیچ دلیلی برای پشیمانی و تأسف‌خوردن بر مسیری که در زندگی در پیش گرفته‌اید نداشته باشید.

برخی از گزینه‌هایی که من برای آن‌ها غصه می‌خورم به قول فیلسوفان «امکان‌های صرفاً معرفتی» هستند. به حساب دانشی که من در پنج‌سالگی‌ام داشتم، می‌توانستم فضانورد بشوم، اما این گزینه عملاً برای من گشوده نبود، یعنی با توجه به وضعیتی که برنامۀ فضایی انگلستان در آن زمان داشت. غصه‌خوردن برای یک امکان معرفتی با غصه‌خوردن برای یک امکان واقعی یکی نیست: شما غصه‌دار لحظه‌ای می‌شوید که در آن لحظه نمی‌دانستید می‌خواهید دست به چه کاری بزنید. اما آیا واقعاً خواستار چنین نادانی‌ای هستیم؟ ستیا می‌گوید، نوستالژی برای وضعیت نامتعین دوران کودکی به‌نوعی آرزوی داشتنِ یادزدودگی پس‌گستر۲ است، که امکان‌های معرفتی بی‌شماری را با خود به همراه می‌آورد، اما به قیمت ازدست‌رفتن تمام چیزهایی که دربارۀ چیستی و کیستی خودمان می‌دانیم.

امکان‌های متافیزیکی جالب‌تر هستند. من به معنای واقعی کلمه می‌توانستم شغلی در ادارات دولتی پیدا کنم. و کاملاً ممکن است از اینکه این فرصت دیگر برای من گشوده نیست ناراحت باشم، حتی با علم به اینکه اگر به من فرصت دهند که شغلم را تغییر دهم این کار را نخواهم کرد. برای اینکه این بحث راحت‌تر پیش برود لازم است تمایزی بین ارزش‌های قیاس‌پذیر و قیاس‌ناپذیر بگذاریم. ارزش‌های قیاس‌پذیر آن دسته از ارزش‌ها هستند که با معیار واحدی می‌توان آن‌ها را مقایسه کرد. از نظر جرمی بنتام، این معیار عبارت بود از شادکامی، و تمام فعالیت‌های بشری را در خود می‌گنجاند، به‌طوری که می‌شد هر دو

اگر من آرزو کنم هیچ گزینۀ بدیلی در مقابلم نباشد، در واقع آرزو کرده‌ام آن چیزی که کل ارزش زندگی انسان به آن است دیگر وجود نداشته باشد

گزینه‌ای که پیش روی قرار می‌گرفت را با هم معاوضه کرد، مشروط بر اینکه نرخ مبادله صحیح بوده باشد. وقتی کسی دو گزینۀ قیاس‌پذیر داشته باشد، غصه‌خوردن برای حذف یکی از آن دو گزینه معنایی ندارد، دست‌کم اگر شخص بهترین گزینۀ ممکن را انتخاب کرده باشد. و اگر همۀ انتخاب‌ها حاوی ارزش‌های قیاس‌پذیر باشند، دیگر آن تأسفی که وجه مشخصۀ میانسالی است احساس نخواهد شد و نباید بشود.

اما با اینکه دیدگاه بنتام در برخی از اجزای حکومت مرکزی غالب شده است، اما این دیدگاه برداشت نادرستی از ارزش‌ها و انتخاب‌های انسانی عرضه می‌کند. اگر مجبور باشم بین دو گزینۀ ادامۀ شغلم و مراقبت از کودکانم دست به انتخاب بزنم، دیگر هیچ خط‌کش واحدی ندارم که این دو گزینۀ بدیل را با هم مقایسه کنم. ارزش‌هایی که من برای ادامۀ شغلم آن‌ها را فدا می‌کنم وزنشان بیشتر از ارزش‌هایی نیست که در شغلم می‌یابم، حتی اگر واقف باشم که با درنظرگرفتن همه‌چیز یکی از گزینه‌ها بهتر است. و بدین طریق تأسف‌خوردن بر بسته‌شدن امکان‌های بدیل دست به دستِ قیاس‌ناپذیریِ ارزش‌ها می‌دهد، از این حیث که اگر من آرزو کنم هیچ گزینۀ بدیلی در مقابلم نباشد، در واقع آرزو کرده‌ام آن چیزی که کل ارزش زندگی انسان به آن است دیگر وجود نداشته باشد. همین حرف را در مورد ترس ما از فناپذیری نیز می‌توان زد: فناناپذیر بودن تقریباً شبیه به ابرانسان بودن است، چیزی که شاید بشود آرزویش را داشت، ولی نه اینکه آدم برای فقدانش تأسف بخورد.

در این موارد، نقش فلسفه این نیست که نحوۀ زندگی فرد را تغییر دهد، بلکه بناست دیدگاه فرد را عوض کند تا با پدیدۀ مورد بحث به یک نوع صلح و سازش برسد. اگر فلسفه یک‌جور خودیاری باشد، یاری‌رساندنِ نظریه‌پرداز است نه یاری‌رساندن کارورز. در مورد احساس تهی‌بودن ماجرا کمی فرق می‌کند. در اینجا فلسفۀ ستیا معطوف به ارائۀ راهنمایی‌های انضمامی در مورد نحوۀ تغییر زندگی فرد به منظور خلاص‌کردن او از بحران میانسالی است (البته بیشتر از اینکه به‌شکل ۱۰نکته برای خوشحال‌کردن معشوق شما باشد، به‌شکل دو تمایز مفهومی برای تغییر زندگی شما ارائه شده است).

ماریا فون هربرت در نامه‌ای که به کانت نوشت و او هرگز بدان پاسخ نداد می‌گوید: «احساس می‌کنم یک‌جور تهی‌بودن در سرتاسر وجود من و در پیرامونم گسترده شده است، چنان‌که تقریباً خودم را چیزی زائد و بی‌ضرورت می‌یابم». این تهی‌بودنِ موجود در افسردگی است، اما تهی‌بودنِ موجود در بحران ستیا نیست. ستیا می‌نویسد، «حتی در بدترین حالت‌ها، می‌دانستم که دلیلی برای مراقبت از کسانی که دوستشان دارم وجود دارد، برای اینکه کارم را تا جایی که می‌توانم خوب انجام دهم، کارها را راست و ریس کنم، مسئولیت‌پذیر باشم، کمک کنم و آزار نرسانم. هنوز ارزش‌هایی در جهان وجود دارد».

مشکل ستیا افسردگی نبود، بیهودگی بود. آنچه ستیا گرفتار آن شده بود -آنچه حتماً به‌شکل‌های مختلف همۀ ما گرفتار آن می‌شویم- به‌اتمام‌رسیدن مداوم پروژه‌های انسانی بود. من نوشتن این مرور کتاب را تمام خواهم کرد. من کتاب دیگری را خواهم خواند. و بعدش چه؟ مجموعه رساله‌های بعدی را علامت می‌گذارم که بخوانم، مقالۀ علمی بعدی‌ام را می‌نویسم. و بعدش چه؟ لازم نیست که حتماً در میانسالی باشید تا فشار این حس بیهودگی را احساس کنید. اما میانسالی -سنی که ما در آن بیشترِ چیزهایی را که فکر می‌کردیم قرار است انجام دهیم انجام داده‌ایم- نقطه‌ای است که این پرسش طبیعتاً به ذهن خطور می‌کند: بعدش چه؟ هر کاری که بکنیم، هر نتیجه‌ای که داشته باشد، نتیجۀ پایانی یک چیز است: کارهای بیشتری انجام شده‌اند.

خودیاری ستیا متکی بر تمایزی است که ارسطو بدان قائل بوده است. برخی از کارهایی که

اگر به اهدافم دست پیدا کنم، در این صورت این اهداف از زندگی من خارج می‌شوند و حالا باید اهداف نهایی دیگری پیدا کنم که هدایتگرم باشند

ما انجام می‌دهیم معطوف به یک هدف غایی هستند: من دارم برای یک مسابقۀ نیمه‌ماراتن تمرین می‌کنم؛ من دارم مقاله‌ای برای یک مجموعه‌مقالات می‌نویسم؛ من دارم دخترم را به مدرسه می‌رسانم. این‌ها فعالیت‌های غایتمند هستند؛ معطوف به یک هدف یا غایت نهایی هستند. اهداف نهایی در زندگی من ارزشمندند. اما، برای تعقیب این اهداف نهایی، ظاهراً فقط دو امکان در برابرم گشوده است. یا نمی‌توانم این فعالیت‌ها را به اتمام برسانم، که در این صورت خواسته‌هایم ناکام می‌مانند یا -و این حالت غریبی است- موفق به اتمام این فعالیت‌ها می‌شوم، که در این صورت از زندگی من خارج می‌شوند و حالا باید اهداف نهایی دیگری پیدا کنم که هدایتگرم باشند. در هر دو حال، انگار من هرگز نمی‌توانم به رضایتمندی دست پیدا کنم. باید دائماً در تقلای اهداف جدید باشم، به‌دنبال پروژه‌های جدید بگردم، هرگز نمی‌توانم به ارزشی که هر یک از آن‌ها بناست فراهم آورد بچسبم.

آسیب‌شناسی بیهودگی در میانسالی را در اینجا می‌توانیم ببینیم: هر وقت یک پروژه را به اتمام می‌رسانیم، از زندگی ما ناپدید می‌شود، و مجبوریم دنبال پروژه‌ای جدید بگردیم تا به زندگی‌مان معنا بدهد. چطور می‌توانیم از این تردمیل خلاص شویم؟ بصیرتی که ستیا عرضه می‌کند یادآور این نکته است که همۀ فعالیت‌ها غایتمند نیستند. فعالیت‌های ناغایتمند بنا نیست هیچ وضعیتی را به اتمام برسانند. گاهی اوقات من دخترم را پیاده به مدرسه می‌رسانم. اما من و دخترم می‌توانیم برای پیاده‌روی هم بیرون برویم، که هیچ هدف دیگری به‌جز خود پیاده‌روی ندارد. فعالیت‌های ناغایتمند را هرگز نمی‌توان به اتمام رساند: در پیاده‌رویِ صرف، هدف ما رسیدن به جای خاصی نیست؛ قدم‌زدن فقط برای قدم‌زدن انجام می‌شود. فعالیت‌های ناغایتمند نسبت به چرخۀ اتمام‌یافتن و ناپدیدشدن، که وجه مشخصۀ فعالیت‌های غایتمند است، عایق‌بندی شده‌اند.

پس آن راهنمایی همین است؟ برویم پیاده‌روی؟ مختصر اینکه، بله. هرچند صورت‌بندی کلی‌ترش این است که در اکنون زندگی کن، چیزهای ناغایتمند را تعقیب کن. این پاسخ همان‌قدر بی‌مزه است که فلسفه پیچیده است، اما باز هم قطعاً راهنمایی بسیار خوبی است. و با توجه به اینکه فیلسوفان مکرراً گفته‌اند کاری که ما می‌کنیم بسیار بیشتر از آن چیزی است که بسیاری احساس کرده‌اند قادر به انجام آن هستیم، راهنمایی پیاده‌روی ستیا را باید قدر دانست. کتاب او یادآور این نکته است که فلسفه، در بهترین حالت، هم می‌تواند حکیمانه باشد و هم انسانی.


اطلاعات کتاب‌شناختی:

Setiya, Kieran. Midlife: A Philosophical Guide. Princeton University Press, 2017


پی‌نوشت‌ها:
• این مطلب را آنیل گومس نوشته است و در تاریخ ۱۱ سپتامبر ۲۰۱۸ با عنوان «And then what» در وب‌سایت تایمز لیترری ساپلیمنت منتشر شده است. وب‌سایت ترجمان آن در تاریخ ۳۰ آبان ۱۳۹۷ با عنوان‌ «زندگی که به نیمه می‌رسد، پوچی زنگ خانه را می‌زند» و ترجمۀ محمدابراهیم باسط منتشر کرده است.
•• آنیل گومس (Anil Gomes) دانشیار گروه فلسفۀ دانشگاه آکسفورد و کالج ترینیتی است و از همین دانشکده نیز فارغ‌التحصیل شده است. او سابقۀ تدریس در دانشگاه برکبک را نیز دارد. حوزۀ تحقیقاتی وی مشخصاً کانت و فلسفۀ ذهن است. گومس به‌همراه اندرو استیونسون در سال ۲۰۱۷ مجموعه‌مقالاتی به نام کانت و فلسفۀ ذهن (Kant and The Philosophy of Mind) منتشر کرده است. کتاب دیگر وی خارجیت‌باوری و ذهن (Externalism and the Mind) نام دارد که به‌زودی منتشر خواهد شد.

[۱] Blanchflower, David G., and Andrew J. Oswald. “Is well-being U-shaped over the life cycle?.” Social science & medicine 66.8 (2008): 1733-1749
[۲] retrograde amnesia: نوعی فراموشی که بر اثر تصادف یا حادثه‌ای رخ می‌دهد و شخص اتفاقاتی را که پیش از آن حادثه رخ داده به یاد نمی‌آورد [مترجم].

منبع: ترجمان

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *

این را هم ببینید!

چرا فکر می‌کنیم مغز زنان و مردان با هم فرق دارد؟

زن‌ها به درد ریاضی نمی‌خورند، اما در ادبیات از مرد‌ها بهترند، دلیلش هم این است که «سیمکشی» مغز مردها و زن‌ها با هم فرق دارد. مغز زن‌ها طوری طراحی شده است که بتوانند چندکار را همزمان انجام بدهند، اما مردها فقط باید روی یک کار تمرکز کنند، برای همین زن‌ها به درد رانندگی نمی‌خورند و مرد‌ها به درد بچه‌داری....

تمامی حقوق مادی و معنوی متعلق به این سایت می باشد